درسنگرنگهبانی نشسته بودیم علی اصغر رو به دشمن بر سطح آب خیره شده بود و من رو به بدنه ی خاکریز . کار آسانی داشتم ایست اسم شب ولی در دل شب همه خودی نیستند و من هم تجربه کافی ندارم از دور فردی نمایان شد. قیافه چهارشانه خدای من این مرد با عراقی ها مونمی زند. گفتم: ایست توجّهی نکرد. دوباره گفتم : ایست توجّه نکرد. دستم روی ماشه بود. گفتم : اسم شب ؟ جواب نداد . ماشه را فشار دادم اسلحه شلیک نکرد. خدایا این اسلحه که سالم است چرا شلیک نمی کند دیگر دیرشده بود نارنجکی بسویم پرتاب کرد خود را بر روی زمین انداختم هرچه صبر کردم منفجر نشد ناگهان دیدم محسن می گوید برخیز کلوخ که منفجر نمی شود از خوشحالی این که او را نکشته بودم بغل کرده به تمام سر و صورتش بوسه زدم . گفتم : چرا اسلحه شلیک نکرد گفت برای اینکه درحالت ضامن است. چند روزی بود که قرآن یادش می دادم یک روز عراقی ها هرچه داشتند بر روی خاکریز خالی کردند آرام که شد شنیدم محسن شهید شده است خداوند او وتمام شهدا را با شهدای کربلا محشورکناد